سه شنبه 22 دی 1394 / 10:55|کد خبر : 692|گروه : اجتماعي

داستان تحقیر شدن یک مدیر خودشیفته

داستان تحقیر شدن یک مدیر خودشیفته

او یک شبه مدیر شد و یک شبه همه چیز را فراموش کرد دوست و آشنا و فامیل، نان و نمک، همکاری و همیاری، مهربانی و عطوفت دیگر برایش بی معنی شد، غرق در پول شد، با افراد بلند مرتبه جلسه می رفت، میوه های رنگارنگ، ماشین با راننده، منشی؛ چه لذتی داشت سفرهای خارج از کشور آنتالیا و پاتایا، گاهی یک سیلی به خودش میزد که نکند خواب می بیند.

به گزارش خبرنگار آرباباخبر، همه به او تعظیم می کردند همه بله قربان نثارش می کردند، دیگر تشخیص دوست و دشمن و آشنا و غیر آشنا برایش مشکل شده بود.

 

از تحقیر زیر دستان لذت میبرد، هرروز در دفترش ده پانزده نفر از او تمجید و تعریف می کردند، همه به او به طرز عجیبی محبت میکردند، همین که از جایش بلند میشد پانزده نفر هم زمان برپا میشدند و اگر می نشست همه می نشستند، همیشه پانزده بیست نفر پشت سرش حرکت میکردند و یکی دو نفر هم به حالت نیمه راست و نیم خمیده جلو حرکت میکردند شاید برای اینکه رییس را هدایت کنند و یا اینکه درب را برایش باز کنند.

 

پشت سری ها هم به حالت نیمه خمیده و تقریبا دستاشون غالبا روی نافشون و کُتشون گرفته بودند و بسیار مودب که نکند رییس برگردد و آنها را طوری دیگری ببیند.

 

راننده او را جلو خانه پیاده میکند همسایه ها از پنجره سرک میکشند و پچ پچ میکنند تا درب اطاق سیصد بار جواب سلام و عرض ارادت میدهد، گاهی هم دخترهای همسایه نمکش را  بیشتر میکنند و سرک میکشند.

 

عجب وضعیت رویایی است! مرتب تماس تلفتی داشت صرفا جهت عرض ارادت بودند، دیگر در خانه بچه ها، بابا صدایش نمی کنند و پاپی صدایش می کنند.

 

فردای روز بعد اول صبح از جلوی اداره تا دفتر همه صف کشیدند درب اتاق را  برایش باز میکنند، وارد اتاق می شود و با دیدن یک پاکت در بسته حس بدی به سراغش می آید.

 

سریعا پاکت را باز میکند و شروع به خواندن می کند، نوشته شده (با کمال تقدیر و تشکر از حضرتعالی بدینوسیله به شما ابلاغ میگردد با حفظ پست سازمانی با عنوان آبدارچی اداره منصوب می شوید انشالله در پناه خداوند متعال زیر نظر مسئول مربوطه موفق و موید باشید ).

 

رونوشت نامه را به تمامی بخشهای اداره ارسال کردند، در فکر عمیقی فرو می رود؛ که از این به بعد چه اتفاقی می افتد، اما از ته دل یک ندایی زمزمه می شود؛ "خب هر چی باشه خدمت خدمته خب هر جا باشه فرقی نمی کنه. اصلا این همه دوست و آشنا دارم از همکارا که همیشه در کنارم بودن و از مسئولین و از همسایه ها، اصلا میرم خارج کشور، پول که دارم می تونم حسابی خوش بگذرانم."

 

در همین حال که در فکر فرو رفته بود، در اتاق باز می شود، البته بدون هماهنگی قبلی! یکی از افراد زیر دست که همیشه به حالت نیم خمیده جلوی او حرکت میکرد وارد میشود و رییس با کمال ناباوری میبیند که پشتش راست شده و دیگر خمیده نیست و سینه هایش را جلو زده و صداش هم  دیگر لرزان نیست.

 

با صدایی قوی و بم سینه اش را صاف می کند و بعد تا بیست سانتی متری رییس جلو میاید و سینه اش را  به رییس میچسپاند و می گوید "برو خونه استراحت کن فردا اول وقت ساعت شش صبح انشالله بعد از خوندن نماز صبح بیا سر کار، زیر نظر مش غلام کار میکنی سفارشتو کردم مواظبت باشه در هر صورت ما سالهای ساله همو میشناسیم بایستی احترام همو نگه داریم ".

 

و رییس بخاطرش می آید که ای کاش وقتی من در چنین روزی به سر کار آمدم همینجوری با احترام، به رییس قبلی شرح وظایفش را توضیح میدادم.

 

بعد از رییس جدید خدا حافظی میکند و رییس جدید هم که حسابی سرش شلوغ است و کلی پرونده جلو دستش قرار گرفته و بایستی به جلسه برود، در حالی که سرش پایین است با اشاره انگشت و با صدایی محکم و با ابهت میگوید: "برو دیگه اینجا رو سر من چکار داری".

 

از اتاق بیرون می رود؛ مبلمان سالن انتظار کلا تغییر کرده، میزها جابجا شدند، مبلمان نو با منشی جدید. و در حالیکه راه خروج را میپرسد، یکی از پرسنل با صدای بلند می گوید: "برو بیرون دیگه تو چقد گیجی، زود برو بیرون رییس جلسه داره، تو رو اینجا ببینه مارو تنبیه میکنه".

 

دیگر از افراد پشت سر نیم خمیده و قراولان پیشتاز بیشتر خمیده، خبری نبود؛ از راننده هم خبری نبود نگهبان جلو درب او را تفتیش میکند و میگوید:" این روزها دزد زیاد شده، توهین نشه به شما، من وظیفمه افراد رو بگردم چون روز گذشته یکی مداد پاکن دزدیده بود".

 

بعد از اینکه کلی معطل می شود، یک تاکسی سوارش میکند، وسط راه متوجه می شود که جیبش خالی است، چون در طول دوران ریاست اصلا نیازی به آوردن پول نداشت، همراهان همیشه حضور داشتند و راننده شخصی داشت.

 

با کمال احترام به راننده میگوید: "پول همرام نیست ببخشید انشالله جبران میکنم".

 

راننده هم به آرامی ماشینش را کنار می زند و می گوید: "داداش برو پایین از این حرفا خیلی میشنویم بخوایم اجابت کنیم از گرسنگی میمیریم، بفرما پایین کمی پیاده روی کن تا چربیهای شکمت آب بشه به نظر میاد خیلی مفت خوری کردی فشار خونتم تنظیم میشه".

 

مسیر خانه را پیاده می رود، به خانه که می رسد لحظه ای مکث می کند و اطرافش را نگاه می کند، می بیند کسی نیست، همه پنجره ها بسته شده و کسی سرک نمیکشد، زنگ خانه اش را چند بار میزند، از پنجره بچه اش داد میزند: " بابا برو نون بگیر مامان گفته تا نون نگیری نیای خونه".

یادداشت: نبی کمانگرپور



برچسب ها :

مدیرخود شیفتهتحقیرآرباباخبر

نظرات کاربران :

محمد [یکشنبه 27 دی 1394 | 00:02] پاسخ

به به دستت درد نکنه آقای کمانگر پور چه زیبا نوشتی دلمان خنک شد کاش تمام این خود شیفته ها به سزای عملشون برسن

حامی [پنجشنبه 8 بهمن 1394 | 00:43] پاسخ

درود برشرفت آقای کمانگرپور مطلب زیباو آموزنده ای تهیه کردی ولی افسوس بیشتراین آدم ها درخواب غفلت می روند وموقعی بیدارمیشند به غیرحقارت میان مردم چیزی نمی بینند

ره حمه تي [جمعه 7 خرداد 1395 | 15:37] پاسخ

بژي

دیدگاه های ارسالی شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

نام *
 

کد امنیتی